خدا زیباترین نگار
ارام کیف دستی زنانه ام راکه از خیابان فاطمیه خریده بودم روی پاهایم گذاشتم تا خانمی که میخواست داخل تاکسی بیایدوبنشیندجابشود.. .
سرخیابان خونه باغ پیاده شدم …ارام ارام حدکت کردم
هواخوب بود..چشمهایم ازخستگی بازنمیشدند وباسختی راه میرفتم …
سرسبزی مسیر حالم رابهترمیکرد..
وقتی رسیدم جلوی خانه …باانگشت زنگ دررابه صدااوردم
چنددقیقه منتظرماندم … مینادررابازکرد …
دخترکرولالی که به همراه پدرومادرش داخل باغ زندگی میکردند…
باسرادای احترام کرد ..لبخندی زدم وواردشدم ..ان طرف ترپدرش حاج احمدداشت گلهارا واردباغچه می کاشت ..تامرادید بلندشدو باصدای بلندگفت…به به لیلاخانم
دستی ب پیشانی اش کشید وشمرده شمرده امدبه سمت من …
اشاره کردم که خسته ام وهیچ چیزی نمیخواهم ….
بالاخره وارداتاق شدم وداخل رختخوابم ب بیرون ازپنجره خیره شدم ….
خوابم برد…
درخواب هم ازهمه دنیاخسته بودم …