مهربانی
سرما
آدمهای تنها
آدمهای تنها،حرفهای زیادی در سینه شان دارند که جزدل خودشان ،کسی شنوای آن نیست
آدمهای تنها،گاه بی اختیاراشک میریزند
و
گاه بی اختیارلبخندمیزنند
آدمهای تنها همیشه ازنظردیگران متهم اند و بحث هارا بایک جمله ی حق باتواست ،تمام می کنند
آدمهای تنها مزه خون راخوب می فهمند
ازبس که خون خورده اند…..
آدمهای تنها ،تنهاخودشان را دارند
گاهی درخیالشان خودرا درآغوش میگیرند
گاه خودشان راصدامیزنند وجواب میدهند …
آدمهای تنها ،عالمی دارند به وسعت همه دنیا وخالی از همه انسانها …..
امروز
و امروز روز خیلی بدی بود،اصلاروزهایی که چشم انتظار کسی هستیم روز بدی باید باشد
امروز منتظر بودم مانندهمیشه از جلوی خانه ما رد شوی و من از طبقه سوم،پشت پنجره نگاهت کنم
کمی دلم برای نبودنت تنگ شد
پزشک محله مایی وازمهربانی ،مانندی ندارد
دل بکن
وقتی دلت را بابودن کسی گرم کردی وبانبودنش به انجمادرساندی ..وقتی دلت برای داشتن نداشته هایت ملتهب شد وبا سرعتی فراگیر تورا ندا داد..
وقت ان است که دلت را از درون سینه دربیاوری وساعتهابه ان خیره شوی تاببینی کجای کارمی لنگد
نگاه کن ببین کجای دلت ذره ای آتش گرفته ،این را از داغی جای جایش می توانی بفهمی
آرام دست ببر و دلت را لمس کن وجای سوخته اش را مرهمی از دلداری های خودت به خودت،بده
اصلا وقتی دل میبندی،زمان دل بریدن ،انگاردلت واقعا بریده میشود و جای بریدگی همیشه درد دارد !!
گاهی ناچاری دل ببری
تا خون نخوری
چون جای بریدگی دلت بالاخره خوب میشود
اما
خون خوردن مرهمی نیست …
گاهی دل ببر .دل بکن . تا جان نکنی
این نجاتت می دهد
خوابی؟
چشمانم راکه باز می کنم نگاهم خیره میشود به لامپ خاموش اتاق که در۵و۱۴دقیقه صبح بین اسمان وزمین،سرگردان است..
نور لامپ حیاط ازپشت شیشه هابهسقف و درودیوار می تابد
عجب دلهره ای یهو دلم راگرفت
اصلا یاد تو بی خوابم ….توچطور خوابی ؟؟
گاهی
گاهی ازهمه روزمره گی ها،فرار می کنم
مثل امشب
امشب چقدر هوا بد است ،دلگیری خاصی دربوی این هواست،پراست از اشکهای ندیده ..
ازهمه بدتر این است که فکرمی کنی همه خوابندو فقط توبیداری
وقتی اینقدر همه چیز ساکت است …شک می کنم
به همه بودن ها..
گاهی هوا هوای دلگیری است ..گاهی دل گیر است و گاهی ..
….چشمانت راببند و به هجوم لحظات ساکت ،راه بده ..
کمی خودت را به خواب بزن .گاهی خودرابه خواب زدن نجاتت می دهد
ارتباط
سلام
چندصباحیه
دلمون رو وصل کردیم به صلوات
دوتاگروه زدیم توواتساپ و تلگرام
به نیت امواتمون
هرچی اونا خوشحال ترباشن ماارومتریم انگار….
https://t.me/salavatbarmohammadvaalmohamma
تلگرامه
ختم صلوات
خیلی خوبه که گروهی برای ختم صلوات داریم
حالا بوی بهشت رو ازصلوات میشه فهمید..
تلگرام
https://t.me/salavatbarmohammadvaalmohamma
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/IE60jie25vlE5urT96OLfS
دوست داشتید بیایید سرسفره صلوات ..
بهشت
امشب
وقتی تو نیستی
امروز باز لای دفترم رابازکردم ودیدم که اخرین بار برایت نوشته ام که ..سعیکندوستمداشتهباشیتابتوانمزندگیکنم…اصلااگرتومرادوست نداشته باشی زندگی کردن معنایی برایم ندارد..
خب،حالاکهرفتی،معنیاینرفتن،نبودنکسیاستکهدوستمداشت…
اصلا.سکوتچقدرخوبستوقتیندارمت…انگاربلدنیستمصحبتکنموبانگاهیوتکاندادنسری،جوابدیگرانرامیدهم………..اصلاتوچهمیفهمیرنگدنیافرقمیکند
...
رای
رای بدیم یا نه؟؟
سلام
بهارمن
خفگی
خفگی!
حس خفگی داری،وقتی شمرده گام برمیداری وسرهرکوچه ای .. کودک ونوجوانی میبینی که تاکمر درسطل زباله ،دنبال روزی گمشده خودش است
حس خفگی داری،وقتی اینقدر الودگی هوا هجوم می اورد وپیرزنی راازپشت شیشه پنجره میبینی،که نگاهش را به مردم کنارخیابان دوخته ..مبهوت وخیره دنبال اشنامی گردد..
حس خفگی داری،وقتی لابلای اشکهایت ،دردتازه ای زخم دلت را نو می کند …میسوزی و میسازی ..تازه اگر بشودساخت .!
حس خفگی داری،وقتی کرونا دست به گلوی همنوعانت می ایدومی اید … وتودلهره لحظه جنجالی دیدارش راداری..
حس خفگی داری،وقتی زندگی تو شده یک گوشی که باان ،فقط چهره دوستانت را ازپشت صفحه ..لمس میکنی
حس خفگی داری…
توهم مثل من ،ایاحس خفگی داری ؟
وقتی حرف زیاداست …و بغض ،کشنده ..
وقتی باخودت ارام زمزمه میکنی که:
دیگه هیچی نمیچسبه !
من حس خفگی دارم…
...
حس نوشتن که نداشته باشی …
موردهجوم کلمات قرارمیگیری ..
یه روز همه این نگفتنیارو ..ازگمرک سکوت ،ترخیص میکنم
یه روز انقدمیگم ومینویسم … تا خودت یه فکری به حال ماها کنی …
غصه نیومدنت … بدجوری داره محکمون میزنه ..
اخرش به رسم همه خانوما…
هیچی !!!
یادش بخیر..صدای قدمهایی که ب شوق دیدنت ..توحیاط جمکران .. شنیده میشد
وقتی چشماتومیبندی ..
وقتی چشماتو میبندی وبازمیکنی…به سرعت نور،تمام زندگی رو مرورمیکنی..
وقتی چشماتومیبندی انگارنه انگارکه داره ثانیه های عمرت میره …
اصلا .. وقتی چشماتومیبندی … کاش اگه قراره خواسته هاتونبینی … دیگه بازشون نکنی ..
عمری نشستیم وگفتیم اللهم عجل لولیک الفرج … هی گفتیم وچشمامونوبازکردیم وبستیم…
دیروز لابلای همه نفس هایی که کشیدم … فهمیدم بیخودپای چشمامونو به انتظارندیدنت بستیم وبازکردیم..
گنگم … نمیتونم بنویسم .. فکرکنم ..
اصلافکرنمیکنم .. همون بهتربسته باشه نطق و چشم و گوش ودستوپای ما..
شایددستوپامون بستس که نمیتونیم ببینیمش ..شایدم ..
میدونی
شاید..نمیتونیم ببینیمت که دستوپامون بستس..
اما..شماکه مارو میبینی ?
تو می ایی
درد
درد هم معنایی دارد
اما معنای دردعلاوه برفهمیدن،میتواند چشیدنی باشد … ماننددرد های نهفته از خاطرات بردل
میتواندکشیدنی باشد ..مانند درد نقاشی کودکی چندساله که پدرش راپشت میله های زندان …و خودش را پشت شیشه اتاقش میکشد
میتوانددیدنی باشد .. مانند وقتی که تو اورا دوست داری ،و او دیگری را ..و تمام مهربانیهایت رابه حساب لطفت میگذارد وانسان دوستی ات
میتوانددرد … خریدنی باشد
مانند پسرک ۱۱ساله ای که درچهارراه،لابلای گلهای رز ،اینده اش را می فروشد تاخواهرکوچکش لذت خواندن ونوشتن را بچشد .
اصلا درد ..انگار خیلی عجیب است
منعطف است
گاهی سخت میشود بحدی که کمرت میشکند زیربارش
گاهی نرم ولطیف است که بادلت بازی میکندو چشمانت رامیزبان اشک میکند …
وگاهی…
گاهی دلم می خواهد … دردهایت را بخرم .. دلت باهمه دردهایت ،چقدرمی ارزد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سکوت نکن ..
همنشین
نامه
نامه عاشقانه از خانمی با تحصیلات ششم ابتدایی که ۱۱۵ سال پیش به شوهر پزشکش نوشته.
نامه خواندنی وعاشقانه پی نوشت، یکصدوپانزده سال پیش نگارش یافته، از یک زن خانه دار یزدی است. وی برای همسرش که در خارج ازکشور، درس پزشکی می خوانده، چنین نوشته است.
این نامه، در کتابخانه وزیری یزد، نگهداری می شود.
*بسم المعطّرٌ الحبیب*
تصدقت گردم، دردت به جانم،
من که مُردم و زنده شدم تا
کاغذتان برسد.
این فراقِ لاکردار هم مصیبتی شده زن جماعت را،
کارِ خانه و طبخ و رُفت و روب و
وردار و بگذار نکُشد، همین بیهمدمی و فراق میکُشد.
مرقوم فرموده بودید به حبس گرفتار بودید. در دلمان انار پاره شد.
پریدُخت تو را بمیرد که مَردش اسیر امنیه چیها بوده و او بیخبر در اتاق شانهٔ نقره به زلف میکشیده..!!!
حیّ لایموت به سر شاهد است که حال و احوال دل ما هم کم از غرفهٔ حبس شما نبوده است.
اوضاع مملکت خوب نیست، کوچه به کوچه مشروطه چی چنان نارنج هایی چروک و از شاخه جدا بر اشجار و الوار در شهر آویزانند و جواب آزادیخواهی، داغ و درفش است و تبعید و چوب و فلک..!!!
دلمان این روزها به همین شیشهٔ عطری خوش است که از فرنگ مرسول داشتهاید.
شب به شب بر گیس میمالیم…!!!
سَیّد محمود جان،
مادیان یاغی و طغیانگری شدهام که نه شلاق و توپ و تشر آقا جانمان راممان میکند و نه قند و نوازش بیگم باجی.
عرق همه را در آوردهام و رکاب نمیدهم، بماند که عرق خودم هم در آمده.
میدانید سَیّدجان،
زن جماعت بلوغاتی که شد، دلش باید به یک جا قُرص باشد، صاحب داشته باشد، دلِ بیصاحاب، زود نخکش میشود، چروک میشود، بوی نا میگیرد،
بید میزند، دل ابریشم است.
نه دست و دلم به دارچین نویسی روی حلوا و شُله زرد میرود، نه شوق وَسمه و سرخاب و سفیدآب داریم.
دیروزِ روز بیگم باجی، ابروهایمان را گفت پاچهٔ بُز،
حق هم دارد، وقتی آنکه باید باشد و نیست، چه فرق دارد، پاچهٔ بُز بالای چشممان باشد یا دُم موش و قیطانِ زر.
به قول آقا جانمان دیده را فایده آن است که دلبر بیند.
شما که نیستید و خمرهٔ سکنجبین قزوینی که باب میلتان بود بماند در زیر زمین مطبخ و زهر ماری نشود کار خداست.
چلّهها بر او گذشته، بر دل ما نیز. عمرم روی عمرتان آقا سَیّد.
به جدّتان که قصد جسارت و غُر زدن ندارم، ولی به واللّه بس است.
به گمانم آنقدری که در فالکوتهٔ طب پاریس، طبابت آموختهاید که به علاج بیماری فراق حاذق شده باشید، بس کنید، به یزد مراجعت فرمایید و به داد دل ما برسید، تیمارش کنید و بعد دوباره برگردید.
دلخوشکُنکِ ما همین مراسلات بود که مدّتی تأخیر افتاد و شیشهٔ عطری که رو به اتمام است.
زن را که میگویند ناقصالعقل است، درست هم هست.
عقل داشتیم که پیرهنتان را روی بالش نمیکشیدیم و گره از زلف وا کنیم و بر آن بخُسبیم.
شما که مَردید، شما که عقلتان اَتّم وُ اَکمل است، شما که فرنگ دیدهاید و درس طبابت خواندهاید، مرسوله مرقوم دارید
و بفرمایید چه کنم…؟؟؟
تصدّقت پری دُخت
بوسه به پیوست است.
????????
با خواندن این نامه، هر کس می اندیشد نویسنده دکترای ادبیات فارسی داشته، اما اسناد و مدارک، نشان می دهد این خانم تنها ششم ابتدایی آن زمان (مشروطه) را دارا بوده است!
کتاب پریدخت نوشته حامد عسکری
مکن ای صبح طلوع
حسین جان
بنویس
بنویس برای چشمان منتظری که بارها نوشته هایت رامرور کرد
بنویس
برای تنهاتبسم دلنشینی که بخاطرش موهایت راپریشان کردی وباقلمی ازجنس انگشتانت برروی ساعت زمان نامش راحک کردی .. حالا هرلحظه نام اورا برایت تداعی میکند
بنویس برای قلبی که با خواندن کلمه کلمه نوشته هایت گر میگیرداز شورفهمیدن منظورت ..
من مینویسم
کاش توهم بخوانی
همین روزها..
همین روزهاچشمانم رامی بندم وبدون هیچ اینده نگری مضحکانه..خودم را رهامیکنم بین تمام اشکها
همین روزها..دوباره سراغ تومی ایم
دوباره میگویم ودوباره میخندم ..
اصلاهمین روزهابایدبرای توشعری بسرایم وبااهنگی از خش خش برگهای پاییزی وقارقار کلاغهای غریب …درحیاط خانه زمزمه کنم
همین روزهاوقتی دستم را داخل اب حوض میکنم انگشتانم بی حس می شوند،درست مثل دلم!
سردی فضای غربت ،خون را درون قلبم منجمدکرده ودلم راکرخت کرده
همین روزها… اتش میزنم برتمام هستی ام
اتشی از جنس ساختن ..اتشی ازجنس سوختن … تاگرم کنم فضای بهت زده دلم را..
کی مرا نگاه میکنی ؟
اگرنگاهم کنی اتشم میزنی ..همین روزها
دل
دل گاهی دل نیست
گاهی خالی گِل است..
گاهی هیچ نمیفهمد.گاه می فهمدونشانی ندارد.گاهی به ستیزبرمی خیزدو …
دل گاهی دل نیست ..
ادامه دارد..
عهدعاشقانه..
سکوت ..
امشب
امشب دلم رامیان دانه های اناری که بین انگشتانت
…
جاگذاشتم
درون کاسه انارراببین …
یلدای من ...
تصمیم دارم
بنویسم
باز بنویسم … اگرموافقی برایم لبخندبزن
?