سلام
بهارمن
خفگی
خفگی!
حس خفگی داری،وقتی شمرده گام برمیداری وسرهرکوچه ای .. کودک ونوجوانی میبینی که تاکمر درسطل زباله ،دنبال روزی گمشده خودش است
حس خفگی داری،وقتی اینقدر الودگی هوا هجوم می اورد وپیرزنی راازپشت شیشه پنجره میبینی،که نگاهش را به مردم کنارخیابان دوخته ..مبهوت وخیره دنبال اشنامی گردد..
حس خفگی داری،وقتی لابلای اشکهایت ،دردتازه ای زخم دلت را نو می کند …میسوزی و میسازی ..تازه اگر بشودساخت .!
حس خفگی داری،وقتی کرونا دست به گلوی همنوعانت می ایدومی اید … وتودلهره لحظه جنجالی دیدارش راداری..
حس خفگی داری،وقتی زندگی تو شده یک گوشی که باان ،فقط چهره دوستانت را ازپشت صفحه ..لمس میکنی
حس خفگی داری…
توهم مثل من ،ایاحس خفگی داری ؟
وقتی حرف زیاداست …و بغض ،کشنده ..
وقتی باخودت ارام زمزمه میکنی که:
دیگه هیچی نمیچسبه !
من حس خفگی دارم…
...
حس نوشتن که نداشته باشی …
موردهجوم کلمات قرارمیگیری ..
یه روز همه این نگفتنیارو ..ازگمرک سکوت ،ترخیص میکنم
یه روز انقدمیگم ومینویسم … تا خودت یه فکری به حال ماها کنی …
غصه نیومدنت … بدجوری داره محکمون میزنه ..
اخرش به رسم همه خانوما…
هیچی !!!
یادش بخیر..صدای قدمهایی که ب شوق دیدنت ..توحیاط جمکران .. شنیده میشد