حسین جان
بنویس
بنویس برای چشمان منتظری که بارها نوشته هایت رامرور کرد
بنویس
برای تنهاتبسم دلنشینی که بخاطرش موهایت راپریشان کردی وباقلمی ازجنس انگشتانت برروی ساعت زمان نامش راحک کردی .. حالا هرلحظه نام اورا برایت تداعی میکند
بنویس برای قلبی که با خواندن کلمه کلمه نوشته هایت گر میگیرداز شورفهمیدن منظورت ..
من مینویسم
کاش توهم بخوانی
همین روزها..
همین روزهاچشمانم رامی بندم وبدون هیچ اینده نگری مضحکانه..خودم را رهامیکنم بین تمام اشکها
همین روزها..دوباره سراغ تومی ایم
دوباره میگویم ودوباره میخندم ..
اصلاهمین روزهابایدبرای توشعری بسرایم وبااهنگی از خش خش برگهای پاییزی وقارقار کلاغهای غریب …درحیاط خانه زمزمه کنم
همین روزهاوقتی دستم را داخل اب حوض میکنم انگشتانم بی حس می شوند،درست مثل دلم!
سردی فضای غربت ،خون را درون قلبم منجمدکرده ودلم راکرخت کرده
همین روزها… اتش میزنم برتمام هستی ام
اتشی از جنس ساختن ..اتشی ازجنس سوختن … تاگرم کنم فضای بهت زده دلم را..
کی مرا نگاه میکنی ؟
اگرنگاهم کنی اتشم میزنی ..همین روزها
دل
دل گاهی دل نیست
گاهی خالی گِل است..
گاهی هیچ نمیفهمد.گاه می فهمدونشانی ندارد.گاهی به ستیزبرمی خیزدو …
دل گاهی دل نیست ..
ادامه دارد..